گفت: میای باهم بازی کنیم؟ گفتم: چه بازی ای؟ گفت: یک بازی جدید، میای؟ گفتم: من بلد نیستم، قول میدی کمکم کنی؟ گفت: قول، تا آخرش پشتتم.. بازی شروع شد... اون شروعش کردم.. 1سنگ انداخت، خورد به پام.. گفت: حواسم نبود، ببخشید.. باز سنگ انداخت و باز خورد به پام... و باز..... تا جایی دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت.. گفت: بازی تمومه.. تو بازی بلد نیستی.. گفتم: باشه.. کمکم میکنی بلند بشم؟ میخوام راه برم.. گفت: راه رفتنتم مثل بازیت شده.. وقت ندارم..
نظرات شما عزیزان:
|
About
Home
|
آپلود عکس - شبکه اجتماعی فیس نما - مجله شب فارسی - سایت عکس باران