ღღدست نوشته های یه دختر تنهاღღ

___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-* ___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-*

گفت: میای باهم بازی کنیم؟

گفتم: چه بازی ای؟

گفت: یک بازی جدید، میای؟

گفتم: من بلد نیستم، قول میدی کمکم کنی؟

گفت: قول، تا آخرش پشتتم..

بازی شروع شد...

اون شروعش کردم..

1سنگ انداخت، خورد به پام..

گفت: حواسم نبود، ببخشید..

باز سنگ انداخت و باز خورد به پام... و باز.....

تا جایی دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت..

گفت: بازی تمومه.. تو بازی بلد نیستی..

گفتم: باشه.. کمکم میکنی بلند بشم؟ میخوام راه برم..

گفت: راه رفتنتم مثل بازیت شده.. وقت ندارم..



نظرات شما عزیزان:

سنگ صبور
ساعت15:30---12 فروردين 1391
سلام وبلاگه خوب و قشنگی داری

از داستان بازی با سنگت خوشم اومد امیدوارم که برای اون کسی که آخره بازیت ول کرد و رفت و نخواست که راه بری باهاش آرزوی خوشبختی کنی

اگه دوست داشتی یه سر به وبلاگه منم بزن و با اسم سنگ صبور لینکم کن و بگو با چه اسمی بلینکمت

آرزوم آرزوهای قشنگته

درضمن تو تنها نیستی

تنهایی تنهاست که به بودنه تو نیاز داره

پاسخ:mamnonam doste aziz


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 12 فروردين 1391برچسب:,ساعت15:8توسط ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ (◡‿◡✿) دختر تنهاᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ (◡‿◡✿) | |